یکی از دوستانم مطلب زیر و تو وبلاگش گذاشته بود. خیلی به دلم نشست وقتی خوندمش و یه چند خطی جوابیه براش نوشتم. چیز جالبی شد گفتم اینجا بزارمش.
---
"ذهنم آشوب می شود، بد تر از دلم ، وقتی تو هم به مشغله های آن اضافه می شوی. بیا و این یک بار را با من راه بیا، رو راست باش، مثل خودم ، مثل خودت. من نمی دانم این چه غریزه ایست که هرگاه با هم ایم باید استعاره و تمثیل برایم ردیف کنی و بنوازی. به موهایت قسم خسته ام دیگر ، طاقت چرخیدن لابه لای آواهایت را ندارم. بی مرام نبودی که ، بودی؟ می خواهی بگویی کورکورانه آمده ام تا اینجا به دنبالت؟ نکن این کار را با من… چینی قلب من دیگر جایی برای بند زدن ندارد، مثل افکارم ، روحم ، و تمام من. نگذار از دست بروم …."
---
من هم خسته ام، از این راهی که انتهایش شاید سراب باشد. تشنه ام، آب می خواهم، می خواهم از دستانت آب ینوشم تا ابد که من سیری ناپذیرم چون کویر. ولی می ترسم، می ترسم که اگر از ورای استعاره و تمثیل به در آیم ترا ببازم برای همیشه. می ترسم که چون لب از آواز فرو بندم سکوتی شود سهمگین ،و تو مرا در سکوتم برای همیشه تنها بگذاری. می ترسم!