۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

رنگین کمان

به روال هر جمعه شب، در کاباره ده بالا موسیقی زنده اجرا میشود. "سبز" کلاهش را روی سر می گذارد، در آینه صورتش را برانداز می کند و به راه می افتد. مدتهاست که خود را از جمعیت پنهان کرده است ولی امشب قصد دارد سری به کاباره بزند. هم از موسیقی زنده لذتی ببرد و هم دیدارهای قدیمی را تازه کند.

کاباره شلوغ است و صدای موسیقی در هیاهوی جمعیت گم میشود. در گوشه مجلس "سیاه" و "زرد" نشسته اند. سیاه با دیدن سبز که از در وارد شده است دستی تکان می دهد. سبز کلاهش را بر می دارد و به طرف آن دو می رود. سلام و احوال پرسی می کنند و یکدیگر را در آغوش می کشند. زرد رو به فردی که کنار آنها نشسته است می کند و سبز را به او معرفی می کند. نامش سرخ است و ظاهرا چند روز بیشتر نیست که به دهکده وارد شده است.

سبز رو به روی سرخ می نشیند. لیوانهای روی میز حکایت از سرخوش بودن سرخ دارد. شاید به همین علت است که زیاد حرف میزند. داستانهایش عمدتا راجع به آتش سوزی در ده پایین است و ظاهرا به همین دلیل به ده بالا کوچ کرده. از سختیهای سفر میگوید و اینکه چطور همه چیز اینجا برایش رنگ و بوی تازه دارد. از همه عجیبتر صحنه ایست که امروز صبح در میدان اصلی شهر دیده است. نمی تواند چیزی را که دیده باور کند. همچنان در شک است.

سبز لبخند می زند. به یاد می آورد که چند سال پیش وقتی برای اولین بار به ده بالا وارد شده بود آن صحنه برایش آنقدر عجیب بود که مدتها خواب را از چشمانش ربوده بود. یک نیم دایره از آدمهای لخت که همدیگر را در میدان اصلی شهر در آغوش گرفته اند. او برای سرخ توضیح میدهد که در ده بالا سگها حکم میراند و به نوعی نبض شهر را در دست دارند. سگها عاشق رنگین کمانند و اهالی ده مجبورند هر جمعه در میدان شهر رنگین کمانی تشکیل دهند و خشنودی حاکمان را فراهم کنند.

برای سرخ، این امر غیر قابل قبول است. از عزت نفس میگوید و اصالت وجود. نمی تواند باور کند که چطور اهالی ده حاضرند دست به چنین کاری بزنند. چطور ممکن است که گروهی اندک، بقیه را این چنین به کاری بر خلاف میلشان وادارند. چطور می شود گرمی آغوش را از گرمای صمیمیت به سرمای ریا بدل کرد. سبز حرفهایش را تایید می کند. ولی توضیح می دهد که چطور از نظر او این موضوع غیر قابل حل است. سگها قدرت دارند و مادامی که قدرت در دست آنهاست دیگران ترجیح می دهد آنها را خوشنود نگه دارند. توضیح می دهد که چطور نافرمانی باعث طرد شدن و انزوا می گردد و هزینه زیادی دارد. هیچ کس دوست ندارد منزوی شود. انسان موجودیست اجتماعی.

سرخ حرفی نمی زند ولی از نگاهش پیداست که حرفهای سبز را باور ندارد. سبز توضیح می دهد که چطور همین مباحث را قبلا با سیاه و زرد نیز مطرح کرده است. هزینه یکرنگی بالاست و هیچ کس حاضر نیست با او همراهی کند. نتیجه میگیرد که برای حل این مشکل راهی وجود ندارد. سرخ نمی پذیرد و می کوشد با کلمات بازی کند. می خواهد نشان دهد که سبز در اشتباه است. بحثشان تا پاسی از شب ادامه می یابد. کاباره تقریبا خلوت شده است. صدای موسیقی دیگر به گوش نمی رسد و گارسونها در حال تمیز کردن میزها هستند. سبز کلاهش را روی سرش می گذارد، از سرخ جدا می شود و برایش آرزوی موفقیت می کند.

جمعه صبح است. سبز لباسهایش را از تن در می آورد و به سمت میدان اصلی شهر به راه می افتد. میدان شلوغ است و جمعیت در حال در آغوش گرفتن یکدیگرند. سبز گوشه ای می ایستد و جمعیت را نظاره می کند. در بالای میدان سگها نشسته اند. فریاد میزنند و از اهالی می خواهند که زودتر مراسم را شروع کنند. بالاخره بعد از مدتی رنگین کمان تشکیل می شود. نیم دایره از آدمهای لخت که همدیگر را در آغوش کشیده اند. در ابتدای صف سرخ ایستاده. سبز دستی تکان می دهد. سرخ سلامش را پاسخ می دهد و خودش را محکمتر به سیاه که بعد از او قرار دارد می چسباند. هوا سرد است و در سرمای زمستان یک آغوش گرم می طلبد. سبز کلاهش را روی زمین می اندازد، به ابتدای صف می رود و سرخ را محکم در آغوش می کشد.