چند سالیست در شهر ما خشکسالی آمده است. گاوهای لاغر، گاوهای چاق را خورده اند و بی رقیب حکمرانی می کنند. تنور بازار سیاه گرم است و عده ای بی دغدغه از آب گل آلود ماهی می گیرند.
در شهر ما محبت نایاب شده است. وفا رخت بر بسته و معرفت... آه، معرفت! غریبی که در گوشه ای رو به قبله خوابیده است. اینجا قحطی حاکم است و آنان که دستانشان به خون انسانیت آلوده است امروز فرمانروای دلهایند.
جای شلاق نامردیها و خیانتها هنوز بر پشت آدمیان گرم است. نفس ببریده اند و به امید ظهور روزی بهتر دست به دامن زالوها شده اند. زالوها خون می مکند و آنان را بیش از پیش بی حال و افسرده می کنند.
مدعیان دوستی، امروز، جز به انتقام نمی اندیشند و هنوز از قبایشان بوی تعفن و خیانت به مشام می رسد. افسوس که آدمیان حواسشان را به خشکسالی از دست داده اند.
امروز اشک و فهم دو کالای بی ارزشند و هیچ کس را ابایی از دروغگویی و ریاکاری نیست. کفتاران درس اخلاق می دهند و روبهان قاضیان معرفتند. کلاغان قار قار کنان در آسمان شهر پرواز می کنند و بالاهای سیاهشان خورشید را دزدیده است.
هیچ کس را نای بلند شدن نیست. هیچ کس را توان فریاد زدن نیست. همه اینجا نشسته ایم به انتظار مرگ یا که شاید باران رحمت فرود آید؛ که در شهر ما خشکسالی آمده است!