۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

همراه

قطار سوت بلندی می کشد و آرام آرام ایستگاه را ترک می کند. در کوپه خود نشسته ام و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. از دشتها، کوهها و رودخانه ها می گذرم؛ قطار به جلو می رود و من به عقب پرتاب می شوم.

به آن روزی که ستاره زهره را چیدم و در دستان گرمت پنهان کردم. دور تا دور شهر را دیواری به بلندای دیوار چین کشیدم تا حتی نور خورشید هم به خلوتمان راه نیابد. روی شنهای ساحل قدم می زدیم و خود را به آغوش باد سپرده بودیم.

جهان در قلمرو ما بود. تو با آن صدای دلنشینت لالایی می خواندی و سکوت سراسر کیهان را در بر گرفته بود. من جوان بودم با آن جسارت جوانی و این تجربه پیری. باران می بارید و غبار غرور را از چهره مان می شست. یادم هست آسمان آن روزها هنوز آبی بود.

به چشمانت خیره نگریستم و گفتم که به سفر خواهم رفت . تو خندیدی و جهانی را روشنایی بخشیدی. سوار بر قطار شدیم. قطار سوت می کشید و به جلو می رفت. از دشتها، کوهها و رودها می گذشت و ما از پنجره به بیرون نگاه می کردیم.

سوت قطار خواب را بر چشمانم پاره می کند. برای پیاده شدن آماده ام. در ایستگاه مردمانی را می بینم که به استقبال مسافرین خویش آمده اند. من هم به دوردستها می نگرم و با خود فکر می کنم کاش چنان کرده بودم.