در گوشه ای ایستاده بود و طلوع خورشید را تماشا می کرد. به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و شروع کردیم به رقصیدن. در تابش نور آفتاب بهتر می توانستم پوست سفیدش را ببینم، لبان سرخش را و سیاهی چشمانی که مرا بی اختیار به خود خیره می کرد. باد می وزید و برگهای مرده درختان را به زمین می ریخت. و ما می رقصیدیم در آهنگ خرد شدن برگها زیر پاهایمان. آه که من سرا پا حسادت بودم. حسادت بر قطره بارانی که بر گونه هایش لیز می خرد و بر زمین می افتد. و حسادت بر شکوفه ای که در مسیر سقوطش در لابلای گیسوانش به دام افتاده بود. می رقصیدیم و می چرخیدیم، با رقص دانه های برف و چرخش شبانه روز. رقصیدیم و چرخیدیم؛ پاهایمان سست شد؛ بر زمین افتادیم وغروب خورشید را به تماشا نشستیم دست در دست هم.