شعر زیر خیلی به دلم نشست ولی هرچی رو وب گشتم نتونستم شاعرش و پیدا کنم. با کسب اجازه از شاعر گمنامش اینجا میذارمش:
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم ،جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر ندارید کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
آخر ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا کوزه خالی،سفره خالی میخرید؟