صدای قلبم را میشنوم. محکم میزند گویی که از جایش بیرون خواهد پرید. تند راه میرم. می خواهم هرچه سریعتر به خانه برسم. نمی خواهم در این مکان در یک پارک، در شب و تنها بمیرم. هوا اندکی سرد است و باد خنکی از سمت دریا در حال وزیدن است.
چراغهای پارک در شب زیبا به نظر می آیند و فضای عاشقانه ای ایجاد کرده اند. به این فکر می کنم که در این لحظات آخر کاش کسی که دوستش داشتم کنارم بود. به گذشته ها فکر می کنم به قلبهایی که شکستم. و قلبم که بارها و بارها شکست بدون آنکه صاحبش متوجه شده باشد. نمی دانم چرا ولی نمی توانم فکرم را متمرکز کنم. از جایی به جایی دیگر می رود. از شخصی به شخصی دیگر. مهم آن است که در این لحظات آخر در این پارک تنهایم. قدم می زنم و سعی می کنم به خانه برسم. می خواهم روی تختم بخوابم و بمیرم.