در درونم موریانه ای هست که روز و شب تاروپود روحم را آرام
آرام می خورد و می پوساند. فریاد می کشم. خود را به در و دیوار می کوبم. اشک می ریزم. اما نه، هیچ چیز
جلودارش نیست. دیگر به زخمهایش عادت کرده ام. تنها چیزی که آرامش می کند و برای
لحظه ای از حرکت بازش می دارد کلمات است. موریانه درونم کلمات را دوست دارد. آنگاه
که دست به کاغذ می برم آرام می نشیند و به حرکات دستم روی کاغذ زل می زند. یا آن
زمان که کتاب به دست می گیرم، مظلومانه گوشه ای می ایستد و سراپا گوش می شود. با
هر کلمه می رقصد و زیر لب تکرارش می کنم. بالا و پایین می رود. مسخ می شود.