۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

زندانی

روی تخت دراز کشیده بود. کت و شلوار به تن داشت. بدنش سیاه شده بود و بوی تعفنش سراسر ساختمان را گرفته بود. باید بیش از یک هفته باشد که مرده است. و البته تا به امروز کسی متوجه مرگش نشده بود. وقتی جسدش را از روی تخت برمی داشتند نامه زیر از جیب کتش به بیرون افتاد.

امروز روز آخر است. با این فکر از خواب بیدار می شوم، دوش می گیرم، اصلاح می کنم و برای رفتن آماده می شوم. ساعت نزدیک 8 است و باید کم کم راه بیفتم. 

سی سال گذشت. از آن وقتی که به آن دخترک باخانمان قول دادم تا یک روز جایم را با او عوض کنم سی سال گذشته است. شاید همان روز هم می دانستم چه عاقبتی به دنبالم است ولی نتوانستم به چشمان معصومی که آزادی را فریاد می زدند، نه بگویم. برای این کار، قاضی شهر به سی سال زندگی با باخانمانها محکومم کرد.

مرا به ساختمانی آوردند که پر بود از اطاقهای کوچک که جز یک پنجره هیچ ارتباطی با بیرون نداشت. شبها مجبورم در اینجا بخوابم. به جای خوابیدن زیر آسمان و شمردن ستاره ها، چشمم را به سقف سفیدرنگ بالای سرم می دوزم و با یاد گذشته ها به خواب می روم.

هر روز صبح مجبورم دوش بگیرم، صورتم را اصلاح کنم، کت و شلوار و کراوات بپوشم و سر ساعت 9 در محل کار آماده باشم. چقدر دلم برای خوابیدن تا لنگ ظهر تنگ شده است. آنروزها که گرمای خورشید پوستم را نوازش می کرد و نسیم آنقدر تکانم می داد تا از خواب بیدار شوم. بیدار می شدم و برای خودم این طرف و آنطرف می رفتم. دشت کوه جنگل.

در محل کار پشت یک میز می نشینم و هر کاری که به من واگذار شود انجام می دهم. موظفم که انجام دهم. ساعت 12 باید ناهار بخورم. هنوز نفهمیدم چطور به معده ام فرمان دهم که سر ساعت مشخصی گرسنه شود و بعد از آن ساکت بنشیند تا من به کارهایم برسم. قبل از آنکه باخانمان شوم هر گاه که گرسنه بودم غذا می خوردم. بعد از غذا خوردن چرت کوتاهی می زدم تا غذایم بهتر هضم شود. 

آفتاب که غروب می کند از کار مرخص می شویم. سی سال است که خورشید را ندیده ام. بعد از کار نوبت به فعالیتهای اجتماعی میرسد. باید بروم و با دیگر باخانمانها حرف بزنم هرچند حرفی نداریم که باهم بزنیم. دوره هم می نشینیم و به موضوعات مختلف الکی می خندیم. هرگز نمی توانستم تصور کنم که روزی به اجبار با دیگران حرف بزنم. بعد از آن به اطاقهایمان بر می گردیم و می خوابیم.

چقدر خوب که محکومیتم به زودی پایان می یابد. لحظه شماری می کنم تا آخرین روز هم تمام شوم و به دنیای قبلیم برگردم. بی خانمان شوم. آزاد و رها.