۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

هیچ مگو

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال

خیز ازین خانه برون رخت ببر هیچ مگو

--مولوی