۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

شبه

مکان اصفهان است. زمان از نیمه شب گذشته و شور و هیجان شهر را با خود برده است. تنها رهگذر خیابان چهارباغ بالا، "آبی" است. هوا سرد است و آبی قدمهایش را تند تند بر میدارد تا هرچه سریعتر به خانه برسد. آپارتمان کوچکی در ابتدای چهار باغ پایین. بین چهارباغ بالا و پایین سی و سه پل واقع شده است و اگر از آن عبور کند تا خانه 5 دقیقه راه است.
در ورودی پل می ایستد و دیوارهای آجری پل را نگاه می کند. هر یک از این آجرها برای آبی خاطره ای با سفید را تداعی می کند. پل هنوز بوی او را می دهد. چه روزها که از دهنه های پل غروب خورشید را تماشا کرده اند. چقدر رنگ آب زاینده رود هنگام طلوع خورشید زیباست. ساعتها بر لبه پل می نشستند. سفید بود و آبی، آبی بود و سفید و دیگر هیچ. دیگر هیچ جز بوسه ای که گه گه خودنمایی می کرد و آرامشی که دامنه اش به افق می رسید.

چند قدمی بر می دارد و دوباره می ایستد. می ترسد. بیم آن دارد که دیوارها آجری پل فروریزند. می ترسد که سفید را ببیند که به انتظار طلوع خورشید نشسته است در آغوش سیاه. حتی تصور دیدن چنین صحنه ای مو بر تنش سیخ می کند. ولی باید گذشت. باید عبور کرد و در این هوای سرد به خانه پناه برد. هنوز چند قدمی برنداشته که از دور فردی را می بیند که به سمت او می آید. از سرعت قدمهایش می کاهد و چشمانش را تنگ می کند. آن شخص را خوب می شناسد. او همان کسیست که زندگیش را به تباهی کشید. او سیاه است. تپش قلبش بالا می رود و شروع به لرزیدن می کند. ولی باید از او عبور کند. باید گذشت تا در این سرمای سخت به خانه پناه برد.

ابتدا آبی بود و بعد سیاه آمد و به جز این دو هیچ کس روی پل نیست. آبی نگاهی به دور و بر می کند و و ناگاه شروع می کند به دویدن. فریاد می کشد. واضح نیست چه می گوید ولی انگار کلمه ای را مدام تکرار می کند. با سیاه گلاویز می شود. او را بر زمین می کوبد و گلویش را فشار می دهد. سیاه دست و پا می زند و تقلا می کند. لبخندی بر لبان آبی نقش می بندد و گلوی سیاه را محکمتر فشار می دهد.

مکان سی و سه پل اصفهان است. زمان از نیمه شب گذشته و سکوت شب را فریادهای خیانت خیانت در هم شکسته است. قهوه ای که در حال قدم زدن شبانه اش است صدا را دنبال می کند. به سی و سه پل که می رسد فردی را می بیند که در میانه پل، روی زمین به اینطرف و آنطرف می غلتد. به طرفش می دود. او را می شناسد. او آبیست. همان کسی که باعث جدایی او و سفید شد.

هوا سرد است و به جز فریادهای نا مفهومی که گه گاه به گوش می رسد، سکوت در همه جا حکم فرماست. ابتدا آبی بود و بعد قهوه ای آمد و به جز این دو هیچ کس روی پل نیست. قهوه ای ایستاده است و با نفرت به زمین غلطیدن آبی را تماشا می کند. لبخندی می زند و لگد محکمی به شکم آبی می کوبد. آبی ناله ای می کند و بیشتر به خود می پیچد. قهوه ای به دور و بر نگاهی می کند. دستهای آبی را می گیرد و او را به طرف یکی از دهانه های پل می کشد. مدتی می ایستد و تقلا کردن آبی را نظاره می کند. لذتی تمام وجودش را فرا می گیرد. به رودخانه نگاه می کند و آبی را به پایین هل می دهد. قهوه ای فریاد می کشد. واضح نیست که چه می گوید ولی صدای فریادش در آهنگ به آب افتادن آبی گم می شود. سکوت شهر را در بر می گیرد.

فردا صبح، ماهی گیرانی که در پایین زاینده رود در حال ماهیگیری هستند، جسد آبی را از رودخانه بیرون می کشند. صورتش کبود شده و لباسهایش تقریبا از هم دریده است. گویی او را صدها متر بر زمین کشیده اند. در دستش کاغذ سرخیست که روی آن نوشته: "زندگی نامردتر از آن است که با مردی من همخوان شود. ما دوستان خوبی نخواهیم شد". این نامه، نگارش و دست خط مشابه نوشته ایست که دو سال پیش در آپارتمان قهوه ای یافته بودند. خود را به دار آویخته بود و این نوشته در دستش بود.