امروز غم و اندوه سرتاسر دهکده را فرا گرفته است. از هر گوشه ای صدای نوحه به گوش می رسد. اهالی روبانهای سیاه پوشیده اند و دست به آسمان زیر لب چیزی زمزمه می کنند. چیزی شبیه به فاتحه؛ برای آن دختر آهو.
برای من، اما، امروز روز مرور خاطره هاست. خاطراتی که در گنجینه ذهنم نشسته اند و گاه و بی گاه مرا با خود به هر کجا که بخواهند می کشانند. کاش می شد این گنجینه را به آتش کشید. کاش می شد ذهن را آب و جارو کرد و این آهن پاره های زنگ زده را به بیرون انداخت. افسوس!
چقدر زمان زور می گذرد. بسان یک رویا. صحنه ها شتابان از مرز نگاهت می گذرند. تا آنگاه که زنگ ساعت بهانه ای شود که بایستی و به آنچه گذشته است بیاندیشی. به آن روز آفتابی. روزی که صدای خندهایمان دشت را پر کرده بود. دست در دست هم از رودخانه ها می گذشتیم و نسیم را دنبال می کردیم. درختان سر به فلک کشیده را در آغوش می کشیدیم و بلند بلند آواز می خواندیم.
چقدر زمان زود می گذرد. بسان یک سیلاب. می گذرد و در چشم به هم زدنی همه چیز را دگرگون می کند. دگرش جزو ذات زمان است. دریغا که ترا یارای مقابله با آن نیست. نشسته بود و برا جنازه آهو می گریست. مرا طاقت آن نبود که سیل اشکهایش را متوقف کنم. چه می توانستم بکنم. ایستاده بودم و در دل آرزو می کردم که کاش همه چیز به عقب بر می گشد. شاید این بار قدمهایمان از مسیر دیگری می گذشت.
چقدر زمان زود می گذرد. بسان یک طوفان. آرامش ندارد. همواره در سفر از گوشه ای به گوشه دیگر. پر خاطره و هیجان انگیز. حرکت جزو ذات زمان است. من رفتم و او ایستاد. من بسان رهگذری خسته در جاده سرنوشت محو شدم. او ماند و چونان ابر بهاری باریدن گرفت. به آهو پیوست و به یاد خود جانی همیشگی بخشید.